دست های خدا
محودیدن دنیاازبین انگشتانش شدم که فراموش کردم منتظراست
نامش راصداکنم

بهش گفتم دیگه نمی خوامت خندیدورفت
تازه فهمیدم شوخی من حرف دلش بود...
.jpg)
روزی که متولدشدم آنقدرمتعجب شدم که یک سال ونیم حرف نزدم
محودیدن دنیاازبین انگشتانش شدم که فراموش کردم منتظراست
نامش راصداکنم

بهش گفتم دیگه نمی خوامت خندیدورفت
تازه فهمیدم شوخی من حرف دلش بود...
.jpg)
روزی که متولدشدم آنقدرمتعجب شدم که یک سال ونیم حرف نزدم
وحسین تنهااباالفضل را...
.jpg)
آخرقصه ی ماراهمان اول لودادندهمان جایی که گفتند
"یکی بودیکی نبود"
.jpg)
ازحساب وکتاب بازارعشق هیچ گاه سردرنیاوردم وهنوزنمیدانم که
چه طورمی شودوقتی تودل میشکنی من بدهکارت میشوم؟
آدم هاچه راحت مسئولیت خودشان رابه گردن خدامی اندازند...

خدایاتمام خنده های تلخ امروزم رامیدهم یکی ازگریه های
شیرین کودکی ام راپس بده...

من.تو. ما
یادت هست؟تمام شد
حالاتو.او.شما
من هم به سلامت
خیسم رانوازش کرد،وقتی اوراخواندم به چشم خودم دیدمش
که مرادرآغوش گرفت وگفت:وقتی گریه میکنی چشمانت را
بی انتهادوست دارم...

درهمین حوالی هستندکسانی که تادیروز می گفتند:بدون تونفس
هم نمی توانم بکشم اماامروزدرآغوش دیگری نفس نفس میزنند...
امروزخم شدم ودرگوش نوزادی که مرده به دنیاآمده بودآهسته
گفتم:بخواب که چیزی راازدست نداده ای...
آب مرواریده.
.jpg)
کارگرخسته ای سکه ای ازجیب کهنه اش درآوردتاصدقه
بدهدناگهان جمله ای برروی صندوق دیدومنصرف شد:
((صدقه عمررازیادمیکند))
دردادگاه عشق قسمم قلبم بود،وکیلم دلم بود،حضارجمعی
ازعاشقان ودل سوختگان،قاضی نامم رابلندخواندوگناهم را
دوست داشتن تو اعلام کرد،محکوم شدم به تنهایی ومرگ
ودرکنارچوبه ی دارازمن خواستندتاآخرین خواسته ام رابگویم
ومن گفتم که به توبگویند: ((دوستت دارم))
آسمان کرووگفت:خدایاگریه نکن ماآدمایه روزی بنده ی خوبی
می شیم.

وقتی رفت گفت:توراهم می برم
باخوشحالی گفتم:کجا؟ گفت:ازیادم.

گفتی دهانت بوی شیرمی دهدورفتی
آهای عشق من امشب به افتخارتودهانم بوی مشروب.بوی
سیگار.بوی دروغ می دهدبرمی گردی؟
بااینکه دلم می خواست دادبزنم وباتمام وجودبگم به خاطرتوگفتم
به خاطرهیچ کس.
پرسید:به خاطرچی زنده هستی؟
بااینکه دلم فریادمیزد ومی گفت به خاطرتوبایک بغض غمگین گفتم
به خاطرهیچ چیز.
ازش پرسیدم:توبه خاطرکی زنده هستی؟
درحالی که اشک درچشمانش جمع شده بودگفت به خاطرکسی
که به خاطرهیچ زنده است.

خدایی روکشیده بودم که همه میگفتنددیدنی نیست!

باتوازعشق میگفتم ازپشیمانی واینکه آیافرصتی هست یانه؟
درجواب صدایی بی وقفه میگفت:دستگاه مشترک موردنظر
خاموش میباشد.
حکایت من حکایت کسی است که عاشق دریابوداماقایق
نداشت دلباخته ی سفربود اما همسفرنداشت حکایت کسی
است که زجرکشیداماضجه نزدزخم داشت اماناله نکرد نفس
میکشیداماهمنفس نداشت خندیداماغمش راکسی نفهمید.
چگونه من به علاوه ی توشدفقط من؟

خدایادلم تنگ است چشم هایم باران می خواهدخدایااین همه
بغض روزه راباطل نمیکند؟
درصورتی کودکیم پروازمیکنم درآبی نوجوانی ام شعرمی خوانم در
بنفش جوانی ام گریه میکنم ودرفردای خاکستری ام می میرم
توبگوحاصل صورتی وآبی وبنفش وخاکستری چیست؟فقط نگو
چیزی شبیه زندگیست!

همین مسیررابروی میرسی به یک دوراهی که یک راه به من ختم
میشودودیگری به ختم من!
شده ام معادله ی چندمجهولی هیچ کس ازهیچ راهی مرا
نمی فهمد!
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آیدروزباران؟ گردش یک روزدیرین
پس چه شددیگرکجارفت؟ خاطرات خوب ورنگین
پس درآن کوی بن بست دردل توآرزوهست؟
کودک خوشحال دیروز غرق درغم های امروز
یادباران رفته ازیاد آرزوهارفته برباد

مگر آن که دردادگاه عشق بگویی"دوستت دارم"

همراه باخداقدم میزندروی آسمان صحنه هایی اززندگی او
صف کشیده بودنددرهمه ی آن صحنه هادوردیف پاروی
شن هادیده میشدکه یکی ازآن هابه اوتعلق داشت
ودیگری به خداهنگامی که آخرین صحنه جلوی
چشمانش آمددیدکه بیشترازیک ردپادیده نمی شود
اومتوجه شدکه این صحنه سخت ترین دوره ی زندگی
اوبوده است این موضوع اوراناراحت کردوبه خداگفت:توبه
من گفتی که تمام طول این راه رابامن خواهی بودولی
حالامتوجه شدم که درسخت ترین دوره ی زندگی ام فقط
یک جفت ردپادیده می شودسردرنمی آورم که چه طور در
لحظه ای که به تواحتیاج داشتم من راتنهاگذاشتی خداوند
گفت:من تورادوست دارم وهرگزترکت نخواهم کرددوره ی
امتحان ورنج یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت ردپارا
می بینی زمانی است که من تورادرآغوش گرفته بودم.
شکشتت دوستش داشته باشی...

بی تفاوت ازکنارهم بگذریم بگوییم اون غریبه چه قدرشبیه
خاطراتم بود...
دستم لرزیدوقطزه ی اشکی ازچشمان بی فروغم جاری شد
حس کردم ازخستگی وبی خوابی است امادوری توسبب شده
تادریای چشمانم خروشان شودوبدان دوری ازتوچون کوهی از
غم هاست که بردوشم سنگینی میکندبارهاپیش ازاین خواستم
به توبگویم که دوستت دارم امانتوانستم دلم می خواست هربار
که ازکنارم می گذشتی این راازچشمان عاشقم دریابی ولی
افسوس که تومرادرک نکردی برای همین قلبم رادردستم گرفتم
تابنویسم ازتووازاین همه بی مهریت متنفرم اماهنگامی که قلم
راازروی کاغذقلبم کنارزدم دیدم که نوشته ام
"باتمامی وجوددوستت دارم"
روشنی نیلگون صبح بودمن باپای برهنه ازپی حصاری بلنددرپی توبودم بادامنی
پرازیاس ازکنارافق ازبلندای قاف ازوسعت بیکرانه ی آسمان گذشتم اماتونبودی!!
ومن به دنبال ردی ازتوحیران درکوچه پس کوچه های انتظارتونبودی ومن در
جست وجوی توشهررابه پایان رساندم...یاس هاهنوزدردامن من بودند ومن
سرگردان توعاقبت ناقوس شب نواخته شدبادآمدوهمه ی یاس هارابه آسمان
بردآسمان اماازهجرهجران من رنگ خون شد...امروزغروب من یاسی ندارم
که تقدیمت کنم ولی دامن من هنوزازعطر آن یاس هامعطراست اگرمی خواهی
آن رااحساس کنی سربردامن من بگذار...
مشق های کودکی برای فهمیدن کلمات کمی هم فاصله لازم بود.
![]()
مدل بالایش است وخداوندهم چنان براولبخندمیزد...
گفت"انتظار"
خداجون میشه من روبغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری؟
خداجون میگن توخوبی مثل مادرهامیمونی
اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست؟میدونی؟
خداجون میشه یه کاری بکنی به خاطرمن؟
من میخوام که زودبمیرم آخه سخته زنده موندن
من که تقصیری نداشتم پس چراگذاشته رفته؟
خداجون توتنهاهستی میدونی تنهایی سخته
زنده موندن یامردن من واسه اون فرقی نداره
خداجون میخوام بمیرم تابشم راحته راحت
اماعمراون زیادشه حتی واسه یه ساعت
معشوقی ازعاشقش پرسیدمن قشنگم؟عاشق جواب
داد"نه"پرسیددوست داری بامن باشی؟جواب داد"نه"
پرسیداگه ترکت کنم گریه میکنی؟"نه"معشوق باچشمانی
پرازاشک وقلبی شکسته وناامیدمی خواست عاشق روترک
کنه که عاشق دست معشوق روگرفت وگفت:"توقشنگ
نیستی بلکه زیبایی"من دوست ندارم باتوباشم من نیازدارم
باتوباشم"اگه بری گریه نمی کنم می میرم"...